03 آبان 1393 توسط مدرسه علمیه زینب کبری س اردستان
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
“خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود”
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن …
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن …
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن …
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن …
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس…
«سيد حميد رضا برقعي»
صفحات: 1· 2