یادم آید کربلا را
” باز باران باترانه… می خورد بر بام خانه"….
یادم آید کربلا را دشت پر شور ونوا را
گردش یک ظهر غمگین گرم و خونین
لرزش طفلا ن نالان زیر تیغ و نیزه ها را
باز باران ،با صدای گریه های کودکانه
از فراز گونه های زرد وعطشان
با گهرهای فراوان می چکد از چشم طفلان پریشان
پشت نخلستان نشسته رود پر پیچ وخمی در حسرت لبهای ساقی
چشم در چشمان هم آرام وسنگین
می چکد آهسته از چشمان سقا برلب این رود پیچان باز باران
باز باران ، با ترانه آید از چشمان مردی خسته جان ،
هیهات بر لب، از عطش در تاب و در تب
نرم نرمک می چکد این قطره ها
روی لبِ شش ماهه طفلی رو به پایان
مردِ محزون، دست پر خون می فشاند از گلوی نازک شش ماهه
بر لب های خشک آسمان با چشم گریان ….باز باران
باز هم اینجا عطش آتش شراره جسمها افتاده بی سر پاره پاره
می چکد از گوشها باران خون و کودکان بی گوشواره
شعله در دامان و در پا می خَلد خار مغیلان
وندرین تفتیده دشت وسینه ها برپاست طوفان
دستها آماده ی شلاق وسیلی
چهره ها از بارش شلاقها گردیده نیلی
وندرین صحرای سوزان ، می دود طفلی سه ساله
پر زناله پای خسته، دلشکسته
روبرو بر نیزه ها خورشید تابان
می چکد از نوک سرخ نیزه ها برخاک سوزان باز باران
باز باران قطره …قطره… می چکد از چوب محمل
خاکهای چادر زینب به آرامی شود گِل
می رود این کاروان منزل به منزل
می شود از هر طرف این کاروان هم سنگ باران آری آری باز سنگ و باز باران
آری آری تا نگیرد شعله ها دردل زبانه
تا نگیرد دامن طفلان محزون را نشانه
تا نبیند کودکی لب تشنه اینجا اشک ساقی
بر فراز خیمه ها برگونه ها
بر مشک ساقی کاش می بارید باران
علی اصغر کوهکن