دلم نمی آید
31 شهریور 1393 توسط مدرسه علمیه زینب کبری س اردستان
شهیده مریم فرهادیان
مرضیّه گشت و مریم را دید که در اتاقی که کولر ندارد،نماز می خواند. اتاق دم کرده و از شدت گرما نمی شد نفس کشید. امّا مریم با طمأنینه نمازش را ادامه می داد. مرضیّه صبر کرد و وقتی مریم سلام نمازش را داد، کنار او نشست . صورت مریم از گرما سرخ و عرق کرده بود.
- آبجی! چرا تو این اتاق که این قدر گرم است نماز می خوانی؟ بیا به آن اتاق که کولر دارد و خنک است.
مریم عرق از پیشانی مرضیّه گرفت و با مهربانی گفت:
- عزیزم! الان رزمندگان ما در جبهه تو سنگرها در حالی که نه سقفی بالای سرشان است و نه پنکه و کولر دارند با دشمن می جنگند. من دلم نمی آید در حالی که آن ها در چنین وضعیتی هستند بروم جلوی کولر بنشینم.برگرفته از کتاب«داستان مریم ص71-70»
منبع: کتاب سیره شهدای دفاع مقدّس/ فقط خدا/ص101