چهل روز ...
چهل شب است که به نیزه شدن آفتاب را سر بر شانه های آسمان می گرییم …
ای چرخ ! غافلی که چه بیداد کرده ای .
زخم عاشورا همیشه تازه است …
پاییز را دیده ای ، چگونه نوباوگان تابستان را به زمین می ریزد و سر و روی جهان را به زردی می نشاند ؟!
اکنون دیری است که پروانه های هاشمی مان را شعله های یزیدی ، بر تپه های خاکستر فرو ریخته اند . دیری است که گیسوان کودکی رقیه را بادهای یغماگر ، به خویش گسترده اند .
زمین ، پاییزش را از یاد می برد ، اما زخم عمیق عاشورا را هرگز …
بانو زینب (علیها السلام ) چرا سفارش کردی : وقتی به مدینه النبی رسیدید ، اجازه ندهیم کسی برسر و رویش خاک بریزد ؟
می دانم چرا ؛ چون هنوز باد ، گرد و خاک کوچه های کوفه و شام را از سر و روی زنان و کودکان عزادار نربوده است .
این صورتهای کبود و دستهای سوخته ، نیازی به گلاب افشانی ندارند ، هنوز اربعین گلهایی که با تشنه کامی بر خاک و خون افتادند ، نگذشته است .
گفتی کسی پای برهنه به استقبالتان نیاید ؛ می دانم چرا ؟
چون این کاروان پر است از کودکانی که پای پر آبله دارند .
سفارش کردی شهر را شلوغ نکنند و دور و برتان را نگیرند ، می دانم چرا ؟
چون شما از ازدحام نگاههای نامحرم و بیگانه بازگشته اید .
دل تو برای خلوت مزار جدت پر می کشد تا به دور از چشم خونبار رباب و سکینه و سجاد (علیهم السلام ) و این کاروان داغدار پیراهن کهنه و خونین حسین (علیه السلام ) را بر سر و روی خویش بنهی و گریه های فرو خورده چهل روزه ات را رها کنی .
نوشته:فاطمه جوکار/طلبه پایه اول