شعر
زعهد پدر یادم آمد همی که باران رحمت بَرو هر دمی
که در خردیم لوح و دفتر خرید زبهرم یکی خاتم زر خرید
به در کرد ناگه یکی مشتری به خرمایی از دستم انگشتری
چو نشناسد انگشتری طفل خرد به شیرینی از وی توانند برد
تو هم قیمت عمر نشناختی که در عیش شیرین بر انداختی
قیامت که نیکان بر اعلا رسند ز قعر ثری بر ثریا رسند
تو را خود بماند سر از ننگ پیش که گردت برآید عمل های خویش
برادر ، زکار بدان شرم دار که در روی نیکان شوی شرمسار
در آن روز کز فعل پرسند و قول اولوالعزم را بلرزد ز هول
به جایی که دهشت خورند انبیا تو عذر گنه را چه داری بیا؟
بوستان سعدی